سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : جمعه 93/3/9 | 2:43 عصر | نویسنده : Mahgol


علی اسفندیاری در پاییز سال 1274 در یوش مانزندران دیده به جهان گشود               دوران کودکی خود را دردامان طبیعت و در میان شبانان گذراند.خواندن و نوشتن را در زادگاه خویش نزد آخوند دهکده آموخت ، دوازده سال داشت که با خانواده به تهران آمد و پس از گذراندن دوره دبستان برای فرا گرفتن زبان فرانسه به مدرسه سن لوئی رفت در مدرسه خوب کار نمیکرد و تنها نمره های نقاشی و ورزش به دادش می رسید . هنر او خوب پریدن و فرار از مدرسه بود اما بعد ها در مدرسه تشویق و مراقبت یکی از معلمانش به نام نظام وفا که خود شاعری نامدار بود او را به راه شعر و شاعری  آورد.
در آغاز به شیوه کهن و به سبک خراسانی شعر میسرود  ولی آشنایی او با زبان فرانسه و ادبیات فرانسوی راه تازه ای را در پیش رویش گذاشت
نیما تابستان ها به زاد گه خود باز میگشت و این کار را تا پایان عمر خیش ادامه داد .
در جوانی به دختری دل بست که همکیش او نبود ناگزیر پیوند مهر انان از هم گسیخت وشاعر در عشق نخست خود شکست خورد بار دیگر دل در گرو دختری از دشت و کوهستان سپرد و این بار نیز عشق آنان سرانجام نیافت
برای رهایی از اندیشه عشق بر باد رفته خود به دامان شعر پناه برد و بیشتر وقت خود را در حجره حیدر علی کمالی  در کنار بزرگانی چون بهار ، علی لضغر حکمت ، احمد اشتری و دیگر شعرا و دانشمندان عهد خود میگذراند و به سخنان آنان گوش فرا میداد و این زمینه رشد هنر شاعری نیما را تسریع میبخشید
نخستین شعری که از نیما به چاپ رسید قصه رنگ پریده است که در اسفند 1299 سروده و یکسال بعد انتشار داده
نیما در شب شانزدهم دیماه 1338 در خانه خود واقع در تجریش به بیماری ذات الریه در گشت  


نمونه هایی از اشعار نیما: ای آدمها! ای آدمها که بر ساحل نشسته، شاد و خندانید! یک نفر در آب دارد می سپارد جان یک نفر دارد که دست و پای دائم می زند روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید آن زمان که مست هستید از خیال دست یا بیدن به دشمن آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید که گرفتستید دست ناتوانی را تا توانایی بهتر را پدید آرید آن زمان که تنگ می بندید بر کمرهاتان کمربند در چه هنگامی بگویم من؟ یک نفر در آب دارد می کند بیهوده جان، قربان *** آی آدمها! که بر ساحل بساط دلگشا دارید نان به سفره، جامه تان برتن یک نفر در آب می خواند شما را موج سنگین را به دست خسته می کوبد باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریده سایه هاتان را ز راه دور دیده آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان، بی تابیش افزون می کند زین آبها بیرون گاه سر، گه پا آی آدمها! او ز راه مرگ، این کهنه جهان را باز می پاید میزند فریاد و امید کمک دارد آی آدمها که روی ساحل آدرام، در کار تماشایید! *** موج می کوبد به روی ساحل خاموش پخش می گردد چنان مستی به جای افتاده، بس مدهوش می رود نعره زنان؛ وین بانگ باز از دور می آید: "آی آدمها!" و صدای باد هر دم دلگزاتر در صدای باد بانگ او رهاتر از میان آبهای دور و نزدیک باز در گوش این نداها: "آی آدمها!"... می تراود مهتاب می تراود مهتاب می درخشد شب تاب نیست یک دم شکند خواب به چشم کس ولیک غم این خفته ی چند خواب در چشم ترم می شکند نگران با من استاده سحر صبح می خواهد از من کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را در جگر لیکن خاری از ره این سفرم می شکند نازک آرای تن ساق گلی که به جانش کشتم و به جان دادمش آب ای دریغا به برم می شکند دست ها می سایم تا دری بگشایم بر عبث می پایم که به در کس آید در و دیوار به هم ریخته شان بر سرم می شکند *** می تراود مهتاب می درخشد شب تاب مانده پای آبله از راه دراز بر دم دهکده مردی تنها کوله بارش بر دوش دست او بر در، می گوید با خود: غم این خفته چند خواب در چشم ترم می شکند




تاریخ : جمعه 93/3/9 | 2:39 عصر | نویسنده : Mahgol

حرف الف

 

الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها      که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا      بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا

آتش دوست اگر در دل ما خانه نداشت    عمر بی حاصل ما این همه افسانه نداشت

اگر با من نبودش هیچ میلی                        چرا جام مرا بشکست لیلی

حرف ب

بسم الله الرحمن الرحیم                   هست کلید در گنج حکیم

به صحرا بنگرم صحرا تو بینم              به دریا بنگرم دریا تو بینم

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم       همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

با عقل آب عشق به یک جو نمی رود     بیچاره من که ساخته از آب و آتشم

حرف پ

پدرت گوهر و خود را به  زر و سیم فروخت    پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم

پروانه صفت دیده به او دوخته بودم          وقتی که خبر دار شدم سوخته بودم

پدر آن تیشه که بر خاک تو زد دست اجل      شیشه ای بود که شد باعث ویرانی من

پای رفتن ندارم و دل برگشت                هر که گم کرد ره دوست خود گم گشت

حرف ت

تا تو نگاه می کنی کار من آه کردن است        ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است

تا خدا هست و خدایی می کند          نام زهرا پادشاهی می کند

تا توانی دلی بدست آور                دل شکستن هنر نمی باشد

تو قیامت را قیامت می کنی               بر امامان هم امامت می کنی

حرف ث

ثانیه ها در پی هم می روند         نیست کسی در پی آنها رود

ثلث دیده ی من دیده ی یار است      عاشقم من دین بسیار است

حرف ج

جای مهتاب به تاریکی مهتاب تو بتاب    من به فدای تو بجای همه گلها تو بخند

جز راست مگوی گاه و بی گاه             تا حاجت نایدت به سوگند

حرف چ

چو نکنی آن چنان که گویی                          پند تو بود دروغ و ترفند

چو کبوتر به عرش علا رفت                       رود سان رو به سوی دریا رفت

حرف ح

حلالم کن تو ای یارم                                که من از عشق بی زارم

حدیث نیک و بد ما نوشته خواهد شد          زمانه را سند و دفتری و دیوانی است

حرف خ

خدا مرا به فراق تو مبتلا نکند                      نصیب دشمن ما را نصیب ما نکند

خدا گر ز حکمت ببندد دری                      ز رحمت گشاید در دیگری

حرف د

دلا عاقل ز صبحانی چه حاصل                 اسیر نفس شیطانی چه حاصل

دوای درد بی درمان تویی تو                  همه وصل و همه هجران تویی تو

دوست آن باشد که گیرد دست دوست           در پریشان حالی و در ماندگی




 




       

  • paper | صحاب | فروش بک لینک